یا لطیف
اینروزها خیلی دلتنگم. خیلی. علت؟ نمیدانم! یا شاید هم میدانم, نمیدانم!
وقتی سعی در یافتن علت دارم میرسم به یک سال اخیرِ عمر و زندگی ام. از زمانی که دست و پا شکسته آغاز کردم به خواندن مفهومی قرآن یعنی تفسیر آن. زیرا دیگر معنای لغوی کتاب الهی برایم کم و نارسا بود. به طبعِ آن کتب دیگر نیاز بود, با همان ارتباط موضوعی. کتاب روی کتاب آمد و این شد که دایره ی ارتباطم با دنیا تنگ و تنگ تر شد. و هر چه بر انقباض مدار دنیایم افزوده شد , آدم های زیادی از دایره ی زندگی ام بیرون افتادند. در قبالش آموخته هایم افزوده شد. آموزه هایی از حقیقت و واقعیت. ( یقینا همان که در پی اش بودم.) مطمئن شدم که قدرت و توان مقابله با پلیدی ها و پلشتی های دنیای مادی ی پیرامونم را ندارم. برای همین فرو رفتم در لاکِ تنهایی ی خود تا روح و روانم را , و شاید جسمم را از تیررس حملات و ضربات دنیای مادی و فانی برهانم. آخر مرا با دنیا چه کار.!؟ هر انسان عاقل و احتمالا نا عاقلی میداند که آگاهی مرتبه ی بزرگ و زیبایی ست , زیبا نه برای چشم و ابرویش که مقام و ومنزلتش. اما....یقینا فقط آگاهان می رسند به این معرفت. آنهم اگر معرفت الهی باشد مسئولیت سختی را بر گرده ات مینشاند.
چند ماه پیش بطور اتفاقی به روحانی جوانی برخوردم که خانواده ی مرا می شناخت.صحبت از دنیا و مسائل مادی شد. گفتم : مدت هاست در خانه ام را به روی دنیای دون بسته ام و با روحم زندگی میکنم.(همراه توضیحی که بعداً در همین پست مینویسم) او کاملا حرف مرا درک کرد و داستان واقعی دوست صمیمی اش را برایم اینطور نقل کرد.
دوست وی خواب میبیند که همه ی انسان ها در صحرای محشر حاضرند و مردم در صف های طویل برای رسیدگی به اعمال ایستاده اند. او خوشحال و خرسند از اینکه نفر اول صفیست مواجه میشود با مأمور رسیدگی به آن صف که گردنش را میگیرد و به طرفه العینی می اندازتش ته صف. (منظور صف های محشری ست نه 50 نفر آدم ) او چون خودش را محق میدیده مجددا به اول صف مراجعه میکند ولی باز مأمور همان عمل را انجام میدهد. وی برای بار سوم به طرف اول صف میدود و باز یقه گیری. اما قبل از اینکه پرت شود سوال میکند : چرا منو ته صف میندازید؟ من که از همه زودتر پای میزان حاضر بودم. ! و پاسخ میشنود : تو باید بمانی برای آخر کار. چون حسابرسی به اعمال تو سخت است. میپرسد چرا ؟ میشنود : تو جزء کسانی بودی که علم و آگاهی داشتی ولی در اعمالت کوتاهی کردی, برای همین آگاهی و کوتاهی باید سخت پاسخ گو باشی و .......ته صف. آن طلبه ی عزیز میدانید چه کرد ؟ مدتی بعد از این خواب کلاس و لباس را بوسید و رفت پی شغل آزاد. تنها به این دلیل که آگاهی مسئولیت میاورد, آنهم اگر الهی باشد و حسابرسی دانایان بسی سنگین است.
پ ن : این پست ادامه دارد. چون از طویل نویسی و طویل خوانی بیزارم ترجیح میدهم حرف هایم را در دو قسمت بنویسم تا شخصی به واسطه خواندن آزرده نشود.انشاالله اگرعمری بود چند روز دیگر ادامه میدهم تا برسم به خودم .زیرا اینها را که نوشتم همه مقدمه ای بود بر دلتنگی ام.
پ ن : برای حسن ختام خواستم آیه ای از قرآن عزیز بنویسم. قرآن کنار دستم را باز کردم و این آیه آمد...بگو: پروردگارِ ما همه ما را جمع میکند, سپس در میان ما بحق داوری مینماید. و صفوف مجرمان را از نیکوکاران جدا میسازد. و اوست داور آگاه. سوره سبا- آیه 26
پ ن : لا اله الا الله.....مبهوت مانده ام. ماه هاست یقین کرده ام که قرآن زنده و شنواست. چون وقتی بوسیدم و سلامش دادم ,خواستم آیه ای در خور مطلبم نشان دهد . این بار اول و دومی نیست که این اتفاق برایم میافتد. از وقتی با قرآن مانوس شدم اعجاز آن را به وضوح در روح و جانم میبینم.
او اینجاست.